بسم الله -
وقتی بر خاستم همه جا بوی نا امیدی و تاریکی میداد
همه جا رنگ ظلمت و یاس گرفته بود هوا دمکرده و نمور و مه گرفته بود آفتابی به چشم نمی امد
یک روز تعطیل- یعنی چه ؟
چکار میشود کرد؟انگار کسی در گوشم میگفت : اگر بخواهی و بتوانی اگر بخواهی و بتوانی و گاهی اگر شروع کنی ....
و پژواک این صدا در گوشم می پیچید ....با صدایی مثل باد نه آرامتر چون نسیم
و کسی میگفت امروز روی یک صفحه کاغذ بزرگترین شعر دنیا را میتوان نگاشت
میتوان روی پنج صحفه کاغذ بهترین داستان کوتاه را نوشت
و میتوان فقط روی ده صفحه کاغذ فصل اول یک کتاب بزرگ را نوشت
نوشته های تو افکار فردا را خواهد ساخت و نوشته های تو تاریخ را خواهد ساخت.........
انگار در گوشه ای از دلم آفتابی طلوع میکرد ..که دلم و پیش چشمم را روشن میکرد .....
کلمات کلیدی: