بازیچه های زمینی
وقتی ستارگان امیدم یکان یکان فرو می افتند و آسمان بیرنگ و ماه بی فروغ و بی نور می شود خداوند جلوه ای به قلبم می فرستند ، نوری که از فراسوی آسمانها می آید .
ازکهکشانها ، کرات و آسمانها می گذرد همه را در می نوردد ، کم کم آرام می شوم گامهایم را محکم برمیدارم باز بیدار می مانم و از ته قلب کوچک خود جلال و شکوهش را سپاس می گزارم انگار کسی مرابه آسمان می خواند کسی زیباتر از دریاها ، ماهها ، ستاره ها ، چرا من وقتم را بیهوده هدر می دهم و خود را میان بازیچه های زمینی گم می کنم این صدای آشنا و محبوب کیست / چگونه حق داشته باشم نام او را بزبان بیاورم با اینهمه خطا و اشتباه …
… آه راستی نه می توانم به او امیداوار گردم و نه دوری جانکاهش را توان قبول دارم چه باید کرد ای بزرگترین جز اینکه به دامان پرمهرت پناه ببرم کسی درون این شب تیره فریاد می زند و مرا از این جنجال و هیاهو و موج و طوفان و آشفتگی بر حذر می دارد و بساحل سلامتم می خواند.
کجا می روید ای دریای بیکران انسانها از اینهمه شکستن و باز بهم پیوستن ، دویدن بدنبال سرابهای مبهم آرزو و تلاش مفرط و بیحد در راه پر سنگلاخ از حرص و حسد باید دست شست از این پیله سیاه و شب تاریک و دراز که با ناله های درد افزا متحمل می شوی باید رست .
کسی ازدور و نزدیک فرمان طاقت فرسائی بر تو ننوشته است خورشید صبح و طراوت بهار آزادی و سبزی درختان عدالت ، ترا به زندگی به رشد ، به شور ووجد می خوانند
کلمات کلیدی: