بسم الله الرحمان الرحیم
وقتی آدرس تو را مینوشتم هنوز جوان بودم و مست....
وقتی از صفات تو میگفتم هنوز هم پیر و با تجربه نشده بودم
امروز راه خانه تو را هر روز گم میکنم.
و راه خانه خودم . چطوری ؟با غفلتهایی شرم آور؛ با سرگرمی های خسته کننده
بالهایم خیس شده&؛پاهایم دچار ضعف
من خسته ام ؛ پیرم ؛با این همه هرگز امیدم را از دست نخواهم داد
کلمات کلیدی:
بسم الله -
وقتی بر خاستم همه جا بوی نا امیدی و تاریکی میداد
همه جا رنگ ظلمت و یاس گرفته بود هوا دمکرده و نمور و مه گرفته بود آفتابی به چشم نمی امد
یک روز تعطیل- یعنی چه ؟
چکار میشود کرد؟انگار کسی در گوشم میگفت : اگر بخواهی و بتوانی اگر بخواهی و بتوانی و گاهی اگر شروع کنی ....
و پژواک این صدا در گوشم می پیچید ....با صدایی مثل باد نه آرامتر چون نسیم
و کسی میگفت امروز روی یک صفحه کاغذ بزرگترین شعر دنیا را میتوان نگاشت
میتوان روی پنج صحفه کاغذ بهترین داستان کوتاه را نوشت
و میتوان فقط روی ده صفحه کاغذ فصل اول یک کتاب بزرگ را نوشت
نوشته های تو افکار فردا را خواهد ساخت و نوشته های تو تاریخ را خواهد ساخت.........
انگار در گوشه ای از دلم آفتابی طلوع میکرد ..که دلم و پیش چشمم را روشن میکرد .....
کلمات کلیدی:
بازیچه های زمینی
وقتی ستارگان امیدم یکان یکان فرو می افتند و آسمان بیرنگ و ماه بی فروغ و بی نور می شود خداوند جلوه ای به قلبم می فرستند ، نوری که از فراسوی آسمانها می آید .
ازکهکشانها ، کرات و آسمانها می گذرد همه را در می نوردد ، کم کم آرام می شوم گامهایم را محکم برمیدارم باز بیدار می مانم و از ته قلب کوچک خود جلال و شکوهش را سپاس می گزارم انگار کسی مرابه آسمان می خواند کسی زیباتر از دریاها ، ماهها ، ستاره ها ، چرا من وقتم را بیهوده هدر می دهم و خود را میان بازیچه های زمینی گم می کنم این صدای آشنا و محبوب کیست / چگونه حق داشته باشم نام او را بزبان بیاورم با اینهمه خطا و اشتباه …
… آه راستی نه می توانم به او امیداوار گردم و نه دوری جانکاهش را توان قبول دارم چه باید کرد ای بزرگترین جز اینکه به دامان پرمهرت پناه ببرم کسی درون این شب تیره فریاد می زند و مرا از این جنجال و هیاهو و موج و طوفان و آشفتگی بر حذر می دارد و بساحل سلامتم می خواند.
کجا می روید ای دریای بیکران انسانها از اینهمه شکستن و باز بهم پیوستن ، دویدن بدنبال سرابهای مبهم آرزو و تلاش مفرط و بیحد در راه پر سنگلاخ از حرص و حسد باید دست شست از این پیله سیاه و شب تاریک و دراز که با ناله های درد افزا متحمل می شوی باید رست .
کسی ازدور و نزدیک فرمان طاقت فرسائی بر تو ننوشته است خورشید صبح و طراوت بهار آزادی و سبزی درختان عدالت ، ترا به زندگی به رشد ، به شور ووجد می خوانند
کلمات کلیدی: